چند روز پیش ، خانم سارا، معلم سر خانه ی بچه ها را به اتاق کارم دعوت کردم. قرار بود با او تسویه حساب کنم. گفتم:
ــ بفرمایید بنشینیدخانم سارا ! بیایید حساب و کتابمان را روشن کنیم
لابد به پول هم احتیاج دارید اما مشاءالله آنقدر اهل تعارف هستید که به روی مبارکتان نمی آورید خوب قرارمان با شما ماهی ۳۰ دلار…
ــ نخیر ۴۰ دلار… !
ــ نه ، قرارمان ۳۰ دلار بود … من یادداشت کرده ام … به مربی های بچه ها همیشه ۳۰ دلار می دادم
خوب دو ماه کار کرده اید
ــ دو ماه و پنج روز
ــ درست دو ماه من یادداشت کرده ام بنابراین جمع طلب شما می شود ۶۰ دلار … کسر میشود ۹ روز بابت تعطیلات یکشنبه … شما که روزهای یکشنبه با لوسین کار نمیکردید …
بغیه داستان در ادامه مطلب …
جز استراحت و گردش که کاری نداشتید … و سه روز تعطیلات عید …
چهره ی خانم سارا ناگهان سرخ شد ، به والان پیراهن خود دست برد و چندین بار تکانش داد اما … اما لام تا کام نگفت! …
ــ بله ، ۳ روز هم تعطیلات عید … به عبارتی کسر میشود ۱۲ روز … ۴ روز هم که لوسین ناخوش و بستری بود … که در این چهار روز فقط با واریا کار کردید … ۳ روز هم گرفتار درد دندان بودید که با کسب اجازه از زنم ، نصف روز یعنی بعد از ظهرها با بچه ها کار کردید … ۱۲ و ۷ میشود ۱۹ روز … ۶۰ منهای ۱۹ ، باقی میماند ۴۱ دلار
هوم درست است؟
چشم چپ خانم سارا سرخ و مرطوب شد. چانه اش لرزید ، با حالت عصبی سرفه ای کرد و آب بینی اش را بالا کشید. اما لام تا کام نگفت!
ــ در ضمن ، شب سال نو ، یک فنجان چایخوری با نعلبکی اش از دستتان افتاد و خرد شد … پس کسر میشود ۲ دلار دیگر بابت فنجان … البته فنجانمان بیش از اینها می ارزید ــ یادگار خانوادگی بود ــ اما بگذریم! بقول معروف: آب که از سر گذشت چه یک وجب ، چه صد وجب … گذشته از اینها ، روزی به علت عدم مراقبت شما ، لوسین از درخت بالا رفت و کتش پاره شد … اینهم ۱۰ دلار دیگر … و باز به علت بی توجهی شما ، کلفت سابقمان کفشهای لوسین را دزدید
شما باید مراقب همه چیز باشید ، بابت همین چیزهاست که حقوق میگیرید. بگذریم کسر میشود ۵ دلاردیگر دهم ژانویه مبلغ ۱۰ دلار به شما داده بودم …
به نجوا گفت:
ــ من که از شما پولی نگرفته ام … !
ــ من که بیخودی اینجا یادداشت نمی کنم!
ــ بسیار خوب باشد.
ــ ۴۱ منهای ۲۷ باقی می ماند ۱۴ …
این بار هر دو چشم خانم سارا از اشک پر شد … قطره های درشت عرق ، بینی دراز و خوش ترکیبش را پوشاند. دخترک بینوا! با صدایی که می لرزید گفت:
ــ من فقط یک دفعه ــ آنهم از خانمتان ــ پول گرفتم فقط همین پول دیگری نگرفته ام
ــ راست می گویید ؟ می بینید ؟ این یکی را یادداشت نکرده بودم … پس ۱۴ منهای ۳ میشود ۱۱ …جمعاً ۱۱ دلار … بفرمایید!
آنها را با انگشتهای لرزانش در جیب پیراهن گذاشت و زیر لب گفت:
ــ مرسی.
از جایم جهیدم و همانجا ، در اتاق ، مشغول قدم زدن شدم. سراسر وجودم از خشم و غضب ، پر شده بود . پرسیدم:
ــ « مرسی » بابت چه ؟!!
ــ بابت پول …
ــ آخر من که سرتان کلاه گذاشتم! لعنت بر شیطان ، غارتتان کرده ام! علناً دزدی کرده ام! « مرسی! » چرا ؟!!
ــ پیش از این ، هر جا کار کردم ، همین را هم از من مضایقه می کردند.
ــ مضایقه می کردند ؟ هیچ جای تعجب نیست! ببینید ، تا حالا با شما شوخی میکردم ، قصد داشتم درس تلخی به شما بدهم … هشتاد دلار طلبتان را میدهم … همه اش توی آن پاکتی است که ملاحظه اش میکنید! اما حیف آدم نیست که اینقدر بی دست و پا باشد؟ چرا اعتراض نمیکنید؟ چرا سکوت میکنید؟ در دنیای ما چطور ممکن است انسان ، تلخ زبانی بلد نباشد؟ چطور ممکن است اینقدر بی عرضه باشد؟!
به تلخی لبخند زد. در چهره اش خواندم: « آره ، ممکن است! »
بخاطر درس تلخی که به او داده بودم از او پوزش خواستم و به رغم حیرت فراوانش ، ۸۰ دلار طلبش را پرداختم. با حجب و کمروئی ، تشکر کرد و از در بیرون رفت … به پشت سر او نگریستم و با خود فکر کردم: « در دنیای ما ، قوی بودن و زور گفتن ، چه سهل و ساده است! ».
عکس دختران ایرانی کلیک کن